ایواره/ قزوین اسم محله آه مثل یک چراغ – فقط یک لحظه – روشن می شود و در ذهنم خاموش می شود … ای محله … آه … آه …
در اینستاگرام اسکرول کنید، صفحات ادبی را مرور کنید، برخی از شعرها و متون را مشاهده کنید و برخی را ذخیره کنید. در بین این خوانش ها به شعر عجیبی برمی خوریم … از یک زن … جذابیت و سادگی شعر به حدی است که علاوه بر صفحه نمایش آن را در دفتری هم می نویسم و هیچ چیز فراموش نمی شود:
گاهی می خندی
گاهی گریه می کنم
گریه کردن، اما بیشتر اتفاق می افتد
به هر حال آدم
او یکی از لباس هایش را ترجیح می دهد.
ناگهان چشمم به آرایش (زنده) دوخته شد. چهره زنی را می بینم که در کنار شعری می خندد. این تصویر به عنوان کوتاه ترین قسمت یک فریم ویرایش فیلم در مغز من حک شده است.
چهارده آذر هزار و سیصد و نود، هجده ساله هستم و ترم اول ادبیات فارسی دانشگاه هستم. من دنیا را در مشت خود می بینم، به کنفرانس هایی که شرکت خواهم کرد، به کتاب هایی که خواهم خواند، به شب شعری که خواهم رفت، به استادان خوب فکر می کنم! که با آن روبرو خواهم شد…
فکر می کنم (به وضوح) و بهار موضوع اصلی ذهن من است! در همین زمان، یک جوان 28 ساله به همراه همسرش که 10 سال از او بزرگتر است و دو فرزندشان در جاده سرد اتوبوس دچار تصادف می شوند که بهانه ای برای مرگ است.
یک زن، یک مرد و یک دختر بچه هشت ساله در همان روز سردی که مصادف با تاسوعای حسینی است به بهشت صعود می کنند و پسری که روی صندلی عقب ماشین نشسته زنده می ماند. این زن الهام اسلامی مردی به نام غلامرضا بروسان و دختر هشت ساله لیلی نام دارد. زن با چشمان درشت و جذابیت فرشته سان شاعر است. او مجموعه شعری به نام «دنیا چشم از ما بر نمی دارد» دارد.
مردی که در اواخر دهه چهل زندگی خود می گذرد، در ازدواج دوم خود با این شاعر زیبا آشنا می شود و زندگی جدیدی را از سر می گیرد.
الهامی اهل آهیه محله مازندران است و پس از آن واقعه او و لیلی در قبرستان سبز آهیح محله به خاک سپرده می شوند اما غلامرضا در دیار خود به خاک سپرده می شود.
اسم محله مثل یک چراغ – فقط یک لحظه – در ذهنم روشن می شود و خاموش می شود … ای محله … آه … آه …
الهام از خراسان به خراسان می رود… به سرزمین طلوع خورشید و از آنجا به آهستان باز می گردد، دقیقاً در روز عاشورا… که انگار (آه)، آغاز و پایان همه داستان هاست. من الان بیست و هشت ساله هستم، در همان سن الهام و یک ماه و نیم از انتشار مجموعه شعرم می گذرد و عجیب است که این روزها عشق و مرگ را دقیق تر می فهمم. و به قول غلامرضا به آخرین پیراهنم فکر می کنم که مرگ در آن رخ می دهد!
نگارسادات معصوم زاده، شاعر و دانشجوی دکتری ادبیات غنایی
انتهای پیام/